امروز از آن روزهایی است که هوس هواخوری به سرم زده. تابستان های جنوب، تک آفتاب که می شکند عصرهای دل انگیزی دارد جان می دهد برای قدم زدن توی مسیر پیاده روی زیبای نزدیک خانه. روی سنگفرش هایی که هر دوسویش چمن کاری است  و گله به گله شاه توت و انواع اطلسی کاشته شده. پیش از آنکه لباس به تن کنم و از خانه بیرون بروم سری به رفقایم میزنم تا عطششان را فرو بنشانم. گل و گلدان های قانعی که از هر رفیقی رفیق ترند. همدم های جانی که صبور و آرام اند و رفاقتشان هول و ولا به جانت نمی اندازد. رفقایی که در هوایشان می شود نفس کشید و زندگی کرد. کم چیزی نیست نفس کشیدن در هوای کسی یا چیزی. خودمانیم تو این دوره زمانه در هوای بعضی آدم ها، نفس کشیدن که چه عرض کنم؟! سینه ات هم به خس خس می افتد؛ اما برخی شان زندگی اند، نفس اند، نسیم اند، گاهی هم  آب روان اند روح و جانت را تازه می کنند.

از ناز و نوازش و رسیدگی به رفقایم که فارغ می شوم روبروی آینه قدی اتاق شانه ای به موهایم می کشم. مانتوی مشکی بلندی به تن می کنم و روسری قرمزی که پر از گل بوته است را سر می اندازم. آرا ویرا توی خون ما زن هاست حتی برای قدم زدن توی یک بعد از ظهر تابستانی در یک جای دنج و خلوت که ظاهرا قرار نیست  آدم آشنا و مهمی را ببینیم؛ کماکان وسواس عجیبی در این مقوله به خرج میدهیم.

لبخندی، بی دعوت روی چهره ام می نشیند. ذهنم خالی است. خالی از گذشته، خالی از آینده؛ و پر است. پر از همین لحظه، همین لبخند، همین حس خوب، همین چهره قاب شده با روسری قرمز گلدار. من این چهره مهربان توی آینه را دوست دارم اصلا حال دلت که خوب باشد همه دنیا و آدم هایش دوست داشتنی و زیبایند. من همین ام؛ همین دختر خوشحال توی قاب آینه که لب می زند:"جانا! زندگی همین لحظه هاست؛ همین لحظه های آرام، همین لحظه های خلوت." وقتی باور داشته باشی که همه لحظه ها، هم خوب و هم بدش، پیشکشی است دیگر چرتکه نمی اندازی. دو دو تا چهارتا نمی کنی. دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند. می شمارند؟ لحظه ها آب روان اند می آیند و می روند. وقت رفتن آویزانشان نشو. لحظه ها کهنه که شوند، می روند. می میرند. پس رهایشان کن تا لحظه های نو متولد شوند. دخترک توی آینه با نگاه گیرایش زل می زند توی چشم هایم و لب می زند:" زندگی را نفسی جانانه بکش زیبای من."

دستی به گوشه روسری ام می کشم. نگاه آخر را به دختر آرام توی آینه می اندازم و از خانه بیرون می روم. میانه ای با تنهایی ندارم برای قدم زدن توی یک بعد از ظهر دل انگیز تابستانی نفر دومی هم باید باشد. دست کم من اینطوری ام باید کسی باشد تا ذوق هایم را با صدای بلند تحویلش دهم. کسی که وقتی از درخت توتی آویزان می شوم هی در گوشم نجوا کند:"زشته. غیر تو کسی آویزون این درختا نشده."  لبخند پهنی به خودآزاری اش می زنم و بی اعتنا به پچ پچ های رفیق خجالتی، تقلایم را برای گرفتن شاخه های بالا دستی که توت های رسیده تر و آبدارتری دارند بیشتر می کنم و با ولع دلی از عزا در می آورم. توت برای چیدن است دیگر. برای او هم می چینم. روی نیمکتی می نشیند و دانه دانه میخوردشان. با چشمانی متعجب و درشت نگاهش می کنم و لبخندی که می آمد روی لبانم بنشیند را قورت میدهم. با خودم می گویم:"خوردنش زشت نیست اما چیدنش…"

کمی گپ می زنیم کمی هم آدم ها را تماشا می کنیم. مثلا پیرمرد خوش پوشی که دستانش را از پشت به هم گره زده و غرق افکارش مسیر را تا انتها می رود و باز می گردد یا دختر جوان تنهایی که روی نیمکتی  پا روی پا انداخته و بستنی توی دستش را لیس می زند؛ درست مثل بچه ها. ازش خوشم می آید با خودش خوش است . اینجور آدم ها را دوست دارم. توی این فضاها واکاوی آدم ها لذت بخش است.

کمی دیگر قدم می زنیم کم کم هوا رو به تاریکی می رود و صدای اذان از مسجدی که انتهای همین مسیر است به گوش می رسد. مناره های فیروزه مسجد از اینجا هم پیداست و من چقدر دوستشان دارم. حس خوب امروزم را گره می زنم به لحظه دیدار با تنها آرام جانم و در آغوشش حل می شوم.

قصه ای که پایانش آغوش اوست تلاطم هایش را هم به جان میخرم.

وقتی ملتی احمق فرض می شوند

یک بعد از ظهر دل انگیز تابستانی

وبلاگم خانه درختی من است 2

توی ,همین ,هم ,های ,لحظه ,روی ,کنم و ,قدم زدن ,زدن توی ,برای قدم ,می زند

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

زنان و کودکان دوربین مداربسته اجاره شبانه در جزیره قشم اهلِ یقین کتاب زمینه روانشناسی هیلگارد و اتکینسون مرجع تخصصی تجهیزات و ابزار اندازه گیری و ابزار دقیق دیجیتال مارکتینگ Alireza Rajaee گنجینه تصاویر شهدا کود ارگانیک