روشا مجد



دوره زمانه عجیبی است دولتی استارت یک نیتی واضح و مبرهن را می زند، مردم را با یک تصمیم ظالمانه ناگزیر به اعتراض و کشور را با آگاهی کامل دچار هرج و مرج می کند، از آن سو رسانه و این آقایان بدتر از دیکتاتور، نطق می کنند که مسبب شلوغی ها و تخریب ها و جان دادن عده ای از مردم اشرار و نفوذی ها و خارجی ها هستند. در گرگ بودنتان که تردیدی نیست اما ملت را گوسفند فرض نکنید! نمی دانم! خیانتی مانده که طی این دو دوره در حق این سرزمین نکرده باشید؟ حقیقتا روی همه ظالم ها و دیکتاتورها را سفید کرده اید. فقط یک انقلاب دیگر برای برچیدن فریبکاری، بی عدالتی، ی ها و فسادتان جوابگوست!

دولت تدبیر و امید، جوک معروف سال های اخیر باید به عنوان خنده دار ترین جوک در گینس ثبت شود.

بنزین طی یک شب سه تومان؟!

البته حق دارید از آنجا که وضعیت معیشت و اقتصاد این ملت خود زده را بهبود بخشیده اید یک قدری کش رفتن از جیب های پرشان لازم و ضروری است.

اندکی تحمل تا 1400   

 


امروز از آن روزهایی است که هوس هواخوری به سرم زده. تابستان های جنوب، تک آفتاب که می شکند عصرهای دل انگیزی دارد جان می دهد برای قدم زدن توی مسیر پیاده روی زیبای نزدیک خانه. روی سنگفرش هایی که هر دوسویش چمن کاری است  و گله به گله شاه توت و انواع اطلسی کاشته شده. پیش از آنکه لباس به تن کنم و از خانه بیرون بروم سری به رفقایم میزنم تا عطششان را فرو بنشانم. گل و گلدان های قانعی که از هر رفیقی رفیق ترند. همدم های جانی که صبور و آرام اند و رفاقتشان هول و ولا به جانت نمی اندازد. رفقایی که در هوایشان می شود نفس کشید و زندگی کرد. کم چیزی نیست نفس کشیدن در هوای کسی یا چیزی. خودمانیم تو این دوره زمانه در هوای بعضی آدم ها، نفس کشیدن که چه عرض کنم؟! سینه ات هم به خس خس می افتد؛ اما برخی شان زندگی اند، نفس اند، نسیم اند، گاهی هم  آب روان اند روح و جانت را تازه می کنند.

از ناز و نوازش و رسیدگی به رفقایم که فارغ می شوم روبروی آینه قدی اتاق شانه ای به موهایم می کشم. مانتوی مشکی بلندی به تن می کنم و روسری قرمزی که پر از گل بوته است را سر می اندازم. آرا ویرا توی خون ما زن هاست حتی برای قدم زدن توی یک بعد از ظهر تابستانی در یک جای دنج و خلوت که ظاهرا قرار نیست  آدم آشنا و مهمی را ببینیم؛ کماکان وسواس عجیبی در این مقوله به خرج میدهیم.

لبخندی، بی دعوت روی چهره ام می نشیند. ذهنم خالی است. خالی از گذشته، خالی از آینده؛ و پر است. پر از همین لحظه، همین لبخند، همین حس خوب، همین چهره قاب شده با روسری قرمز گلدار. من این چهره مهربان توی آینه را دوست دارم اصلا حال دلت که خوب باشد همه دنیا و آدم هایش دوست داشتنی و زیبایند. من همین ام؛ همین دختر خوشحال توی قاب آینه که لب می زند:"جانا! زندگی همین لحظه هاست؛ همین لحظه های آرام، همین لحظه های خلوت." وقتی باور داشته باشی که همه لحظه ها، هم خوب و هم بدش، پیشکشی است دیگر چرتکه نمی اندازی. دو دو تا چهارتا نمی کنی. دندان اسب پیشکشی را نمی شمارند. می شمارند؟ لحظه ها آب روان اند می آیند و می روند. وقت رفتن آویزانشان نشو. لحظه ها کهنه که شوند، می روند. می میرند. پس رهایشان کن تا لحظه های نو متولد شوند. دخترک توی آینه با نگاه گیرایش زل می زند توی چشم هایم و لب می زند:" زندگی را نفسی جانانه بکش زیبای من."

دستی به گوشه روسری ام می کشم. نگاه آخر را به دختر آرام توی آینه می اندازم و از خانه بیرون می روم. میانه ای با تنهایی ندارم برای قدم زدن توی یک بعد از ظهر دل انگیز تابستانی نفر دومی هم باید باشد. دست کم من اینطوری ام باید کسی باشد تا ذوق هایم را با صدای بلند تحویلش دهم. کسی که وقتی از درخت توتی آویزان می شوم هی در گوشم نجوا کند:"زشته. غیر تو کسی آویزون این درختا نشده."  لبخند پهنی به خودآزاری اش می زنم و بی اعتنا به پچ پچ های رفیق خجالتی، تقلایم را برای گرفتن شاخه های بالا دستی که توت های رسیده تر و آبدارتری دارند بیشتر می کنم و با ولع دلی از عزا در می آورم. توت برای چیدن است دیگر. برای او هم می چینم. روی نیمکتی می نشیند و دانه دانه میخوردشان. با چشمانی متعجب و درشت نگاهش می کنم و لبخندی که می آمد روی لبانم بنشیند را قورت میدهم. با خودم می گویم:"خوردنش زشت نیست اما چیدنش…"

کمی گپ می زنیم کمی هم آدم ها را تماشا می کنیم. مثلا پیرمرد خوش پوشی که دستانش را از پشت به هم گره زده و غرق افکارش مسیر را تا انتها می رود و باز می گردد یا دختر جوان تنهایی که روی نیمکتی  پا روی پا انداخته و بستنی توی دستش را لیس می زند؛ درست مثل بچه ها. ازش خوشم می آید با خودش خوش است . اینجور آدم ها را دوست دارم. توی این فضاها واکاوی آدم ها لذت بخش است.

کمی دیگر قدم می زنیم کم کم هوا رو به تاریکی می رود و صدای اذان از مسجدی که انتهای همین مسیر است به گوش می رسد. مناره های فیروزه مسجد از اینجا هم پیداست و من چقدر دوستشان دارم. حس خوب امروزم را گره می زنم به لحظه دیدار با تنها آرام جانم و در آغوشش حل می شوم.

قصه ای که پایانش آغوش اوست تلاطم هایش را هم به جان میخرم.


یکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.

خوب این فانتزی  برای کسی که دارد دوره جوانی را پشت سر می گذارد اندکی کودکانه و دور از دسترس است؛ اما اینجا، این وبلاگ حکم همان خانه درختی را برایم دارد که مدت زیادیست سروقتش نیامده ام و متروکه شده. نه برای اینکه حرفی برای گفتن ندارم که برعکس، حرف زیاد است اما معتقدم وما همه حرف ها برای نوشتن نیست.



نوشتن برای من هم رنگ دارد و هم طعم. یک چیزی توی مایه های ژله بستنی بلوبری. حتما امتحان کرده اید دارای طعم بی نظیری است به رنگ آبی ملایم. نوشتن، یک آبیه خوشمزه آرامش بخش است. به همین سادگی.

میخواهم بگویم حس خوبی که نوشتن در من ایجاد می کند بی نظیر است و حلاوتش را نخستین بار توی وبلاگ تجربه کردم. به نظرم وبلاگ نویسی دارای یک جور جذابیتی است که توی اینستا یا فضاهای دیگر نمی توانی پیدایش کنی. ساده ترش اینکه وبلاگ نویسی اصالتی دارد که هیچ شبکه اجتماعی دیگری ندارد.

خلاصه وبلاگ برایم همان خانه درختی است و هیچ جا مثل خانه آدم نمی شود. خانه ای که دوستش داری و همسایه هایی شبیه به خودت که وقتی نمیخوانیشان دلتنگشان می شوی. دلتنگ قلمشان یا بهتر است بگویم خودشان. به نظرم نوشته هامان آینه تمام نمای خود واقعی ماست. خود ما توی پیکره نوشته هامان؛ حتی ملموس تر از صورت ظاهریمان.

خوب این فلسفه بافی ها برای این است که پس از سه ماه دوری، خانه ام را از این سوت و کوری حزن انگیز دربیاورم و چراغش را روشن کنم. چایی دم کنم و جرعه جرعه با قند پهلوی واژه ها بنوشم. می دانم این روزها صفحات وبم عجیب تشنه واژه ها و سطرهاست که عطشش را فرو بنشاند.


یکی از فانتزی های ذهنم این بود که همیشه دلم می خواست یک خانه درختی داشته باشم و یک وقت هایی فارغ از همه چیز و همه کس به آنجا پناه ببرم. توی تنهایی، برای خودم باشم. بنویسم، کتاب بخوانم و حتی گاهی آدم هایی را که دوستشان دارم به خلوتگاه درختی ام دعوت کنم. با هم چای بنوشیم، گپ بزنیم و اوقاتی خوش را در کنارشان سپری کنم. شاید توی یک اتاق زمینی در خانه ای معمولی هم رقم زدن این لحظات سهل الوصول باشد اما حس و حالش و تجربه کردنش روی یک درخت چیز دیگری است.

خوب این فانتزی  برای کسی که دارد دوره جوانی را پشت سر می گذارد اندکی کودکانه و دور از دسترس است؛ اما اینجا، این وبلاگ حکم همان خانه درختی را برایم دارد که مدت زیادیست سروقتش نیامده ام و متروکه شده. نه برای اینکه حرفی برای گفتن ندارم که برعکس، حرف زیاد است اما معتقدم وما همه حرف ها برای نوشتن نیست.

ادامه دارد.


پ ن: گاهی هم حرف برای گفتن هست اما پاسی از شب گذشته و خواب روی پلک هایم قدم می زند. ادامه اش باشد برای بعد. جهت گردگیری خانه ای که مدت هاست متروکه شده همین چند سطر هم کفایت می کند.


دیروز تلخ بود. برگ دیگری از سفاهت دشمن ورق خورد. تعدادی هم وطن پرکشیدند؛ خونشان ریخت تا جانی تازه به این خاک بدهد. اتفاق تازه و شگفت انگیزی نیست. سال هاست  که بهای حفظ این خاک خون عزیزانمان است. قلبمان برای از دست دادنشان درد گرفت. دلمان تنگشان می شود اما تن این سرزمین با گلوله خو گرفته، دیگر روئینه شده. نمی میرد. بلکه دوباره جان می گیرد.

اگر در گوشه ذهنت خطور کرد، چرا؟! پاسخش واضح است. جرمت ایرانی بودن توست. جرمت اقتدار و ایستادگی توست. جرمت باج ندادن است. فقط نمی دانم این سبک مغزان تا کجا، تا کی و چند حمله تروریستی دیگر می خواهند انجام دهند تا بفهمند در توهماتشان ، رویای کودکانه  هرگز دست نیافتنی شان  تحقق نمی یابد. گیرم که تعدادی را کشتید. گیرم که چند دقیقه ای ترس، دلهره و نا امنی را در نقطه ای  ایجاد کردید. بعدش چه؟ آیا تا کنون با این اقدامات شنیع و سفیهانه توانسته اید سرزمینی به عظمت تاریخ را از پا درآورید؟ عوامل حمله تروریستی تهران کجایند؟ مردان ما مانند موش هایی کثیف، پرتشان کردند در آغوش اربابانشان.

یک سلاح رگباری را دست کودکی هم بدهی، هم زمان دهها نفر را به گلوله می بندد. حال، چند دیوانه یا ابله شستشوی مغزی شده را مجهز به سلاح رگباری کردن و در کمین، گلوله گشودن صحنه هنرمندی تان نیست بلکه صحنه استیصال و درماندگیتان در مواجهه با مردان ماست. در رزم اگر چیزی در چنته داشته باشی،در میدان نبرد و رو در رو به رخ می کشی. اینگونه بزن در رو، راه انداختن نشانه زبونی و ضعف توست. ریگی و گروهش کجایند؟ داعش چه شد؟

می خواهم بدانی این سرزمین با خون آبیاری شده. خاکش گل سرخ هایی را پرورش می دهد که تیغ هایش کشنده است! کودکانه و ابلهانه دست دراز کنی برای چیدنش، هلاک خواهی شد!

ایرانی زاده نشده زیر بار زور برود. ایرانی بخورد و نزند؟! یکی زدی، ده تا، نع! دودمانت را بر باد خواهیم داد!



طبقه سوم ساختمان پزشکان، توی مطبش، پشت پنجره ایستاده است. آخرین بیمارش همین چند لحظه پیش رفت. امروز کمی زودتر مطب را ترک می کند تا به دیدن ننه یوسف برود. کمی خسته است شاید هم کلافه! روسریش عقب رفته، دسته ای از موهاش روی پیشانی اش ریخته اما دستانش پی مرتب کردنشان نمی رود. هر وقت می خواهد به دیدن ننه یوسف برود حال و روزش همین است. ناآرام می شود و دل آشوبه می گیرد؛ اما دلتنگی مجالی به پیشروی این تشویش نمی دهد. نگاه همیشه گله مندش را به آسمان می اندازد. آسمانی که حالا آرام است و مسیر کوچ دسته ای پرنده. هیاهوی گنجشک هایی که روی درخت پشت پنجره لانه دارند باعث می شود نگاهش را از آسمان بگیرد و به لانه گنجشک ها بدهد. گنجشک مادر غذا آورده و جوجه ها هول می زنند برای سیر کردن شکمشان. لانه شان جای امنی است؟ گنجشک ها، پرنده های توی آسمان و آدم هایی که توی خیابان می لولند انگار دلشان قرص است و خاطرشان امن و آرام. گاهی این آرامش او را می ترساند. گمان می کند آرامش قبل از طوفان است و هر لحظه ممکن است موجی سهمگین آن را ببلعد! چیزی توی نگاهش تغییر می کند. ذهنش پر از تصاویر و صداهای آشناست. دیگر اینجا و توی این زمان نیست. حالا دخترکی است با موهای بافته شده که عروسکی پلاستیکی را بغل گرفته و لی لی کنان و شادمان از خانه ننه یوسف بیرون می آید. در نیمه باز خانه شان را که درست روبروی خانه ننه یوسف است باز می کند و تو می رود. پدرش گوشه حیاط دستی به سر و گوش موتورش می کشد. خواهرش دفترچه خاطراتش را توی دست دارد. روی تخت نشسته و مشغول نوشتن است. مادرش رخت های شسته را روی بند آویزان می کند. سمتش می رود. مادر متوجهش می شود. می گوید:

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

world_news پرسش مهر بیستم پاورپوینت پیام های آسمانی فروشگاه اینترنتی آریا ایمن خروپف و خرخر Kpop world SHINee عشق، خیانت و سازش مبلغ گرام پایگاه اطلاع رسانی ولایت دایکندی